جدول جو
جدول جو

معنی پیوسته گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

پیوسته گشتن(یَءْسْ)
واصل شدن. رسیدن: نامه ها پیوسته گشت از ری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). نامه های دیگری پیوسته گشت از حدود ختلان به نفیر از وی و آن لشکر که با وی است. (تاریخ بیهقی ص 569) ، متواتر و پیاپی شدن: پس از آن میان هردو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی). و نامه میان ایشان پیوسته گشت. (تاریخ سیستان) و نامه پیوسته گشت میان لیث و موفق. (تاریخ سیستان) ، متصل گشتن. بیفاصله شدن. دوسیدن:
تیر تو پیوسته گشته با کمان وز بیم او
جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان.
وطواط
لغت نامه دهخدا
پیوسته گشتن
متصل شدن: تیر تو پیوسته گشته با کمان و زبیم او جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان، متواتر شدن پیاپی گشتن، واصل شدن رسیدن، یا پیوسته گشتن نامه (مکاتبت)، متواتر شدن نامه پیاپی رسیدن آن: پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. و نامه پیوسته گشت میان لیث و موفق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هَُ)
مقابل گسسته شدن. وصل. (تاج المصادر). صله. (تاج المصادر بیهقی). ایتلاف. (تاج المصادر). بی فاصله شدن. متصل شدن. پیاپی شدن. علی الدوام شدن. برقرار شدن:
چو رزمش بدینگونه پیوسته شد
ز تیر دلیران تنش خسته شد.
فردوسی.
از ایرانیان بیشتر خسته شد
وزآن روی پیکار پیوسته شد.
فردوسی.
شدند آن زمین شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامۀ مهتران.
فردوسی.
چو زینگونه آواز پیوسته شد
دل کهرم از پاسبان خسته شد.
فردوسی.
چو رزم یلان سخت پیوسته شد
سیاوش بجنگ اندرون خسته شد.
فردوسی.
از ایران به او نامه پیوسته شد
به ما بردر شهر او بسته شد.
فردوسی.
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
بخاک اندر آردسرت ناگهان.
فردوسی.
وزآنسوی پیوسته شد ده به ده
به هر ده یکی نامبردار مه.
فردوسی.
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد.
فردوسی.
خور وماه با هم چو پیوسته شد
دل هر دو بر یکدگر بسته شد.
فردوسی.
چو کاوس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد.
فردوسی.
جنگی پیوسته شد، جنگی سخت بنیرو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466).
هرگز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش.
ناصرخسرو.
زر و سیم و گوهر شد و کان عالم
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان.
ناصرخسرو.
پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم.
ناصرخسرو.
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
مولوی.
التساق، التزاق، پیوسته شدن بچیزی. التحام، پیوسته شدن جنگ و جراحت. اردان، اردام،پیوسته شدن تب. التیام، پیوسته شدن با یکدیگر. اشجام، دیم، پیوسته شدن باران. (تاج المصادر) ، واصل شدن. رسیدن:
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسی را نبد با جهاندار تاو.
فردوسی.
برین گونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد.
فردوسی.
بدان بخردان کارها بسته شد
ز هر کشوری نامه پیوسته شد.
فردوسی.
، منظوم شدن:
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغز آکند.
فردوسی.
- پیوسته شدن کار، انتظام یافتن آن. منتظم شدن امر (زمخشری). مستقیم شدن کار. سرگرفتن آن. (فهرست ولف) :
بدانگه که پیوسته شد کارشان
به هم درکشیدند بازارشان.
فردوسی.
فلک ها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فردوسی.
، جنگ درگرفتن: تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). اتصال، پیوسته شدن کار. (تاج المصادر بیهقی).
- پیوسته شدن مهر، برسر مهر آمدن:
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مزین شدن، بکاستن مقابل آراسته گشتن، مزین شدن، (مطلقا) زینت یافتن آراسته گشتن، زدوده شدن، (از غم) : ز خوبی آن کودک و خواسته دل او زغم گشته پیراسته. (شا لغ: پیراسته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوسته داشتن
تصویر پیوسته داشتن
مواظبت
فرهنگ لغت هوشیار
متصل شدن مربوط شدن مقابل گسسته شدن: و زان سوی پیوسته شد ده بده بهرده یکی نامبردار مه. (شا. لغ)، دوام یافتن طول کشیدن: چو رزمش بدین گونه پیوسته شد ز تیر دلیران تنش خسته شد، (شا. لغ)، دایم شدن پیاپی شدن علی الدوام شدن، واصل شدن رسیدن: زهرمرز پیوسته شد باژ و ساو کسی را بنبد با جهاندار تاو. (شا. لغ)، بنظم در آمدن منظوم شدن: حدیث پراکنده بپراکند چو پیوسته شد جان و مغز آکند. (شا. لغ) یا پیوسته شدن جنگ. در گرفتن جنگ آغاز شدن پیکار: جنگی پیوسته شد جنگی سخت بنیرو. یا پیوسته شدن کار. انتظام یافتن آن مستقیم شدن امر: بدانگه که پیوسته شد کارشان بهم در کشیدند بازارشان. (شا. لغ) یاپیوسته شدن مهر (محبت)، بر سر مهر آمدن محبت یافتن: چو مهر جهانجوی پیوسته شد دل مرد آشفته آهسته شد، (شا. لغ) یا پیوسته شدن نامه. رسیدن مکتوب: شدند آن زمین شاه را چاکران چو پیوسته شد نامه مهتران... (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوسته شدن
تصویر پیوسته شدن
((~. شُ دَ))
متصل شدن، مربوط شدن، دوام یافتن
فرهنگ فارسی معین